ترجمه مقاله شبه واقع گرایی
دسته بندي :
سایر رشته ها ...
واقع گرایی شیءگرا بر این باور است که بیشتر موجودیت هایی که در نظریه های علمی به آنها اشاره می شود ساکنان واقعی یک واقعیت بیرونی و مستقل از ذهن هستند. این همین جنبه از نظریه می باشد –وجود موجودیت های نظری خاص- که ما ممکن است بطور معقول باور داشته باشیم که درست است.ER بدون هر گونه بحثی اثبات شده است (تا جایی که هیچ کس نظر ایده آل گرایان یا نفس گرایان را فرا نمی خواند) آنجا که اشیاء ماکروسکوپی مورد نظر هستند، چرا که ادعا شده است که واقعیت چنین اشیاعی مشخصا با نمایش بدون واسطه بسیط بیان شده است. از طرف دیگر، آن اشیاعی که خیلی کوچک هستند و نمی توان آنها را با چشم غیر مسلح دید، از تفاوتی قابل توجه برخوردار شده اند. بحث اخیر به ادعای ون فراسن (۱۹۸۰، ص ۱۲) پرداخته است که قبول یک نظریه علمی تنها این باور را در بر دارد، یا باید در بر داشته باشد، که به لحاظ تجربی کفایت می کند، به این معنی که “آنچه در مورد چیزها و رویدادهای قابل مشاهده در جهان می گوید درست است”. نیوتن- اسمیت (۱۹۸۱، صص ۱۹-۲۸) این مبحث را مورد بحث قرار می دهد که ادعاها در خصوص چیزهای غیر قابل مشاهده پرخطر تر هستند، با توجه به اینکه تشخیص آنها به تجهیزات پیچیده تر و فرضیات نظری پیچیده تر نیاز دارد، و انکار آن نگرش معرفت شناختی متفاوت با توجه به وجود آن موجودیت باید در خصوص اطلاعات ناشی از به کارگیری روش های حسی انسانی بصورت مجزا به کار گرفته شود، بر خلاف اطلاعات به دست آمده از ترکیبات دستگاه های حسگر تکنولوژیکی و انسانی، که بطور متقاعد کننده صورت گرفته اند.
بنابراین، با این عزم که راه فرق گذاشتن دنبال نشود، بیائید تا به یک گفته معمول در خصوص اینکه چرا ما به اشیائی که ادراک می کنیم باور داریم استناد کنیم: ما باور داریم که تجربه حسی ما با چیزهایی که ما از آنها تجربه داریم ناشی می شود. اشیاء وجود دارند، و آنها به گونه ای بر ما تاثیر می گذارند که ما به موجب تاثیری که بر ما دارند (درکی که ما از آنها داریم) اطمینان داریم که آنها وجود دارند. مسلما، این مبهم است، حداقل، اجازه دهید بر روی این که منظور از “تحت تاثیر بودن” یا “درک کردن” در شیوه ای که گفته شده است به چه معنی است بیشتر دقیق شویم. ما این کار را بصورت یک داستان آشنا در مورد اینکه چطور اطلاعات تجربی توسط انسان ها به دست می آید انجام می دهیم: چیزهایی که در جهان اتفاق می افتند، برخی از این چیزه با دستگاه های حسی ما تعامل می کنند، دستگاه های حسی این اطلاعات را به سیگنال هایی تبدیل می کنند که توسط مغز ما پردازش می شود، و ما آنها را درک می کنیم. به عبارت دیگر، اطلاعات در مورد موجودیت های واقعی در جهان از طریق یک زنجیره علّی از رویدادها به ما منتقل می شود؛ بر اساس چنین زنجیره علّی است که ما وجود این موجودیت ها را باور داریم. ما می توانیم و باید وجود اشیاء خارجی را به لحاظ پیش فلسفی قبول داشته باشیم، اما زمانی که ما از توجیه کردن چنین باورهایی دست می کشیم، به سمت توضیحاتی بر حسب تعاملات علّی کشیده رانده می شویم.
نسخه معرفت شناختی این استنتاج که به مورد فوق اشاره دارد ظاهرا تهدیدی برای ER ایجاد نمی کند، زیرا این استدلال در خصوص غلط بودن تئوری های گذشته دلیل می آورد، اما نه بطور خاص شکست گذشته ارجاع به بخشی از مفاد تئوری، تا در مورد تئوری های فعلی تشکیک کند. با این وجود، اجازه بدهید چالش استنتاج معرفت شناختی را تشدید کنیم. این ایده را در نظر بگیرید که معانی شرایط موجودیت تا اندازه ای توسط تئوری هایی تعریف می شوند که آنها در آن اتفاق می افتند. ما چطور می توانیم واقعیت را به شیء X نسبت دهیم اگر مشخص شود که ما در مورد اینکه شیء X چیست در اشتباه بوده ایم و احتمالا اکنون هم در اشتباه باشیم؟ آیا بخردانه خواهد بود که بگوییم که X وجود دارد، و هنوز هم این احتمال را در نظر داشته باشیم که درک ما از X (مجموعه ویژگی های تعریف شده ای که یک تئوری خاص با آنها X را متمایز می کند) ممکن است تغییر کند؟ اگر معنی X تغییر می کند، تا چه اندازه می توان گفت که ما داریم در مورد همان موجودیت صحبت می کنیم؟ بر اساس مدل های ارجاعی خاص از معنی (که توسط کیچر (۱۹۹۳، صص ۷۶-۷۸ بحث شده است)، و پیش از آن توسط پوتنام (۱۹۷۵، صص ۲۴۹- ۲۵۱، ۲۶۹)، مجموعه توصیفاتی که هر مدلول مفروض متمایز می شود ممکن است تکامل پیدا کند، در حالیکه مجموعه حالت های ارجاع کماکان به همان موجودیت اشاره می کند. این تصویر از معنی است که ما اتخاذ می کنیم زمانی که می گوییم که تامسون، لورنتز، بوهر، و میلیکان همگی درگیر یک موجودیت بودند: الکترون. تا هر اندازه درک و تشخیص ما از اشیاء قابل مشاهده و/یا غیر قابل مشاهده تئوری باره باشد، این نباید مانعی در برابر مشروعیت بخشیدن به باورها در وجود موجودیت های مورد قبول عامه شود، با این وجود ما ممکن است آنها را با تئوری های مختلف مفهوم سازی کنیم. بنابراین، باورهای ما در خصوص وجود عامل های سببی نیاز ندارد تا متحمل تغییر در نگرش های ما نسبت به نظریه هایی شود که چنین عامل هایی در انها نقش ایفا می کنند. و در مورد آن گالرى تصاویر جنایتکاران و مجرمین از شرایط موجودیت غیر ارجاعی تئوری های مشهور گذشته – “فلوژیستون”، ” اتر”، و امثال آنها چطور – آیا آن ها چندین جلد علیه بخردانه بودن اتخاذ ER سخن نمی گویند؟
اگر چیزی ذاتی برای شیوه های تشخیص این پیشنهادها وجود دارد که پیشنهاد می کند کدام عامل های سببی تغییرات نظری را زنده نگه می دارند، احتمال تایید توسط اشکال جایگزین تشخیص وجود دارد. هر چه میزانی که چنین تایید هایی شکل شواهد نظری مستقل به خود می گیرند بیشتر باشد، قدرت آنها برای تایید بیشتر است. موجودیت هایی که شدیدا تایید شده هستند مورد حمایت می باشند و در هستی شناسی ما جا می گیرند؛ آنهایی که نمی توانند توسط این شکل از مدیریت ریسک اثبات شوند معمولا در فصل “شکست ها” از تاریخ ایده های عملی ما جای می گیرند.
ممکن است آموزنده باشد که در مورد این موضوع فکر کنیم که چرا نسخه دوباره فرمول بندی شده فوق از استنتاج معرفت شناختی عموما موجودیت های غیر قابل مشاهده را هدف گرفته است. من پیشنهاد می کنم که دلیل آن است که درک شهودی اولیه ما ما را به این باور سوق می دهد که چیزهای غیر قابل مشاهده بطور خاص نسبت به چنین استدلال هایی حساس هستند. بنابراین، واضح به نظر می رسد که هم طرف مخالف ما در بحث، رئیس جامعه زمین صاف، و هم من به یک شیء اشاره داریم زمانی که در مورد کره زمین صحبت می کنیم. در اینجا ما یک موجودیت را شناسایی می کنیم علیرغم تفاوت هایی که در ویژگی های مرتبط وجود دارند، که ما تمام روز می توانیم در مورد آن استدلال کنیم. البته همین قضیه در مورد مثال تئوری های مختلف و دیدگاه های آنها در خصوص الکترون، و دیگر چیزهای غیر قابل مشاهده اثبات شده، بنابراین صحبت کردن علیه درک شهودی اولیه ما، صدق می کند. اما اکنون به نظر می رسد که ما چیزها را با هم قاطی کرده باشیم، چرا که بطور قطع ما اشیاء را بر اساس ویژگی هایی خاص شناسایی می کنیم- یعنی آن چیزهایی که توسط فرایندهای سببی شرح داده شده اند و به موجب آن موجودیت ها با شیوه های تشخیص ما تعامل می کنند- و هنوز بطور همزمان ما از شناسایی اشیاء سخن می گوییم علیرغم تفاوت ها در ویژگی هایی که به آنها نسبت می دهیم. در واقع ما داریم در اینجا در مورد کدام نوع از ویژگی ها صحبت می کنیم؟
در بحث خود در خصوص ER، دویت (۱۹۹۱، ص ۴۶) این موقعیت را با آن چیزی که او آن را به عنوان جایگزینی برای واقع گرا به تصویر می کشد، “واقع گرایی نظریه”، مقایسه می کند که او آن را به عنوان “یک دکترین متافیزیکی قوی تر” شرح می دهد که مطابق با “دانش عمدتا درست است، نه تنها در مورد چیزهای غیر قابل مشاهده ای که وجود دارند، بلکه همچنین در مورد ویژگی های آنها”. اما همانطور که در هم بر همی که در بالا گفته شد نشان می دهد، این ممکن است خیلی بیش از حد کلی گویی باشد. یک ملاحظه دقیق تر از ویژگی ها لازم است اگر ما بخواهیم از تنشی که به نظر می رسد بین شناسایی یک شیء و تفاوت قائل شدن در مورد ویژگی های آن سر در بیاوریم. اولا آنکه، مشخص نیست که تمامی ویژگی ها از یک نوع باشند؛ تمایز قائل شدن بین انواع ویژگی ها ممکن است در واقع اشکال مختلف الزامات واقع گرایانه را متمایز کند. چه نوع از ویژگی ها به ما اجازه می دهند تا وجود یک موجودیت را احراز کنیم؟ پاسخ، مطابق با دلیلی که در بالا ارائه شد، آن ویژگی هایی می باشد که حدود و ثغور تعامل های سببی را که به موجب این واقعیت توسط ما و به طریق تشخیص به کار گرفته شده اند را مشخص می کند. بنابراین اجازه دهید ویژگی های تشخیصی را به عنوان آن ویژگی هایی تعریف کنیم که قواعد سببی ما تشخیص های ما به آنها بستگی دارد، یا به موجب آن این قواعد آشکار شده اند. آنگاه، ویژگی های فرعی آن ویژگی هایی هستند که با شیء مورد بررسی مرتبط هستند، اما برای (به این معنی که ما به آنها متوسل نمی شویم) اثبات ادعای ما در خصوص احراز موجودیت آنها ضروری نیستند. خصوصیت های ویژگی های فرعی وظیفه دارند که توصیفات ما را تکمیل کنند، کمک کنند تا تصویر مفهومی مان از اشیاء مورد بررسی را کامل کنیم. تئوری ها هم تشخیص و هم ویژگی های فرعی موجودیت ها را بر می شمارند، اما تنها به تجربه ادراکی مقید هستند.
شاید یک مثال بتواند تمایز ویژگی های مورد بحث را مشخص کند. در یک مقاله در خصوص واقع گرایی ساختاری، ورال (۱۹۸۹) یک مطالعه موردی در خصوص گذر از اپتیک موج فرنسل به تئوری الکترومغناطیسی ماکسول را شرح می دهد. ورال مجموعه از معادلات ایجاد شده توسط فرنسل در خصوص شدت های نور انعکاس داده شده و انکسار پیدا کرده در زمانی که یک پرتو نور از یک محیط به محیطی دیگر با چگالی نوری متفاوت می رود را مورد بررسی قرار می دهد.
Semirealism
Entity realism holds that most of the entities referred to in scientific theories are actual inhabitants of an external, mind-independent reality. It is this aspect of theory—the existence of particular theoretical entities—that we may reasonably believe to be true. ER has proven uncontroversial (so long as no one invites the opinion of the idealist or solipsist) where macroscopic objects are concerned, for it is claimed that the reality of such objects is clearly demonstrated by simple ostensive presentation. Those objects too small to be detected by the naked eye, on the other hand, have suffered remarkable discrimination. Recent debate has addressed van Fraassen’s (1980, p. 12) claim that acceptance of a scientific theory entails, or should entail, only the belief that it is empirically adequate, meaning that ‘what it says about the observable things and events in this world is true’. Newton-Smith (1981, pp. 19–۲۸) discusses the contention that claims concerning unobservables are riskier, given that their detection depends upon sophisticated equipment and theoretical assumptions, and that for this reason observables are epistemically privileged. The case, however, for denying that different epistemic attitudes with respect to entity existence should be brought to bear on information derived from the employment of human sensory modalities in isolation, as opposed to information obtained from combinations of human and technological sensory machinery, has been made persuasively. Thus, resolving not to go the way of discrimination, let us invoke a commonplace regarding why it is that we believe in the objects of our perceptions: we believe that our sensory experience is brought about by the very things of which we have experience. Objects exist, and they affect us in such a way that we are confident, by virtue of their affecting us (us perceiving them), that they exist. Admittedly, this is vague, but it may be the best that we can do. At the very least, let us elaborate on what it might mean to ‘be affected’ or to ‘perceive’ in the manner indicated. This we do in terms of a familiar story about how empirical information is acquired by the human subject: things happen in the world, some of these things interact with our sensory apparatus, sensory machinery translates this information into signals which are processed by the brain, we perceive. In other words, information about real entities in the world is communicated to us by a causal chain of events; it is on the basis of such causal chains that we believe these entities to exist. We can and do believe in the existence of external objects pre-philosophically, but once we stop to justify such beliefs, we are driven to explanations in terms of causal interactions. The version of the pessimistic induction alluded to above seemingly represents no threat to ER, since this argument reasons from the falsity of past theories, but not specifically past failure of reference on the part of theory terms, to doubts about current theories. Let us, however, intensify the challenge of the pessimistic induction. Consider the idea that the meanings of entity terms are to some extent defined by the theories in which they occur. How can we ascribe reality to some object x, if it turns out that we were, and may well now be wrong about what x is? Is it intelligible to assert that x exists, and yet be open to the possibility that our conception of x (the set of defining properties with which a particular theory picks out x) may change? If the meaning of ‘x’ changes, to what extent can we be said to be discussing the same entity? According to certain referential models of meaning (discussed by Kitcher (1993, pp. 76–۷۸), and earlier by Putnam (1975, pp. 249–۲۵۱, ۲۶۹)), the set of descriptions with which any given referent is picked out may evolve, while the collection of modes of reference continues to refer to the same entity. It is this picture of meaning that we adopt when we say that Thomson, Lorentz, Bohr, and Millikan were all concerned with the same entity: the electron. To whatever extent our concepts and detections of observable and/or unobservable objects are theory laden, this should not stand in the way of legitimate beliefs in the existence of putative entities, however we may conceptualize them with different theories. Thus our beliefs with respect to the existence of causal agents need not suffer with changes in our attitudes toward the theories in which such agents play a role. And what about that rogues’ gallery of non-referring entity terms from celebrated theories of the past—‘phlogiston’, ‘ether’, and their ilk—do they not speak volumes against the wisdom of adopting ER?2 If there is anything intrinsic to practices of detection that suggests which causal agents will survive theoretical changes, it is the possibility of corroboration by alternative forms of detection. The greater the extent to which such corroboration takes the form of theoretically independent evidence, the greater its power of confirmation.3 Highly corroborated entities are vindicated and take their place in our ontology; those that cannot be substantiated by this form of risk management more often than not take their place in the ‘failures’ chapter of our history of scientific ideas. It may be instructive to think about why the above reformulated version of the pessimistic induction is generally targeted at unobservable entities. I suggest the reason is that our prima facie intuitions lead us to believe that unobservables are particularly susceptible to such arguments. Thus, it is thought obvious that both my opponent in the debate, the president of the flat earth society, and I refer to the same object when we speak of ‘the earth’. Here we identify an entity despite differences in associated properties, about which we could argue all day. The same, of course, applies to the example of different theorists and their views on the electron, and to other corroborated unobservables, thus telling against our prima facie intuitions. But now we seem to have muddled things up, for surely we identify objects on the basis of certain properties—namely, those described by causal processes in virtue of which entities interact with our means of detection—and yet simultaneously we speak of identifying objects in spite of differences in the properties we attribute to them. Just what sorts of properties are we talking about here? In his discussion of ER, Devitt (1991, p. 46) contrasts the position with what he portrays as the alternative for the realist, ‘theory realism’, which he describes as ‘a stronger metaphysical doctrine’ according to which ‘science is mostly right, not only about which unobservables exist, but also about their properties’. But as the confusion cited above suggests, this may be painting with too broad a stroke. A more refined consideration of properties is required if we are to make sense of the seeming tension between identifying an object and differing about its attributes. For one thing, it is not clear that all properties are of the same type; distinguishing kinds of properties may in fact distinguish forms of realist commitment. What sorts of properties allow us to establish the existence of an entity? The answer, according to the account given above, is those properties which delimit causal interactions and which are, by virtue of this fact, exploited by us by way of detection. We infer entity existence on the basis of perceptions grounded upon certain causal regularities having to do with interactions between objects. Let us thus define detection properties as those upon which the causal regularities of our detections depend, or in virtue of which these regularities are manifested. Auxiliary properties, then, are those associated with the object under consideration, but not essential (in the sense that we do not appeal to them) in establishing existence claims. Attributions of auxiliary properties function to supplement our descriptions, helping to fill out our conceptual pictures of objects under investigation. Theories enumerate both detection and auxiliary properties of entities, but only the former are tied to perceptual experience. Perhaps an example will clarify the property distinction at issue. In a paper on structural realism, Worrall (1989) features the case study of transition from the wave optics of Fresnel to the electromagnetic theory of Maxwell. Worrall considers a set of equations developed by Fresnel, relating intensities of reflected and refracted light to that of an incident beam passing from one medium into another of different optical density.
- ترجمه فارسی مقاله انگلیسی
Semirealism
Journal: الزویر – Elsevier
- دانلود رایگان فایل pdf مقاله انگلیسی در 18 صفحه
- فایل pdf ترجمه فارسی در 28 صفحه